• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

اهل بیت و شهیدان

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



این روایت دوباره‌ی تاریخ است. سلحشورانی از مردستان ایران زمین، که در عالم رؤیا به محضر اهل بیت علیهم‌السّلام شرفیاب شدند؛ صابرانی که اسماعیل وار در پهن دشت دفاع مقدس ، پیشانی رضا بر خاکریز جبهه‌ها نهادند و قربانی راه خدا شدند.



«فلما بلغ معه السعی قال یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک فانظر ماذا تری قال یا ابت افعل ما تؤمر ستجدنی ان شاء الله من الصابرین؛ فلمآ اسلما و تله للجبین؛ و نادیناه ان یا ابراهیم؛ قد صدقت الرءیا انا کذلک نجزی المحسنین»
«پس چون پسر با او به حد کار و کوشش رسید، گفت: ‌ای فرزند خردسالم، من مرتب در خواب می‌بینم که تو را سر می‌برم. پس بنگر چه نظر می‌دهی. گفت: ‌ای پدر! آنچه را مامور می‌شوی، انجام ده که به خواست خدا مرا از صابران خوهی یافت؛ پس چون هردو تسلیم شدند و پسر را بر پیشانی بفکند؛ و ما او را ندا در دادیم که: ‌ای ابراهیم ؛ حقا که تو خوابت را تحقق بخشیدی، ما نیکو کاران را این گونه پاداش می‌دهیم»


شبی خواب دیدم همراه مهدی به خانه‌ای وارد شدیم که اتاق‌های زیادی داشت. در یکی از اتاق‌ها که بزرگ بود؛ تمام اهل بیت علیهم‌السّلام حضور داشتند. با خوشحالی نگاه می‌کردم. ناگهان به مهدی گفتند:
ـ شما به اتاق جلویی بروید!
او رفت و من ماندم. پرسیدم:
ـ در آن اتاق کیست؟
ـ حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم .
خواستم بروم. مانع شدند.
ـ هنوز نوبت شما نشده. باید صبر کنی!
از خواب بیدار شدم. مهدی هم در همان موقع بیدار شد. خوابم را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت:
ـ من هم همین خواب را دیدم!
[۲] گناه و گلوله، خاطرات سردار شهید اسلام مهدی میرزایی، بازنویسی سرهنگ دوم پاسدار عباس فیاض، ناشر انتشارات شادرنگ، ص۷۷.

همسر سردار شهید اسلام مهدی میرزایی.


شهید حمزه خسروی ، فرمانده یکی از گروهان‌های لشکر المهدی عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف بود. روزی پس از نماز صبح رو به یکی از برادران روحانی کرد و پرسید:
ـ حاج آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه‌السّلام را ببیند، چه تعبیری دارد؟
روحانی در پاسخ گفت:
ـ باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده.
شهید خسروی دیگر چیزی نگفت. اما دو ساعت بعد وقتی در یکی از محورهای عملیاتی با فرق شکافته به دیدار مولایش شتافت؛ خوابش تعبیر شد.
[۳] گلستان یاران، خاطراتی از شهدای دفاع مقدس، ابراهیم رستمی، نشر جمال، ص۱۵.

همرزم شهید حمزه خسروی.


پسرم حسن زمانی که قصد ازدواج داشت؛ بامن مشورت کرد. او گفت:
ـ از خانواده‌ای برایم زن بگیرید که ایمانشان قوی باشد. تقوا داشته باشد. دختر هم سیده باشد.
در جست و جوی چنین دختری بودم. یک روز خواهرم به خانه ی ما آمد و گفت:
ـ دخترم خواب دیده امام خمینی اونو به عقد حسن آقای شما درآورده، امام زمان عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف هم گوشواره‌ای به او هدیه داده.
موضوع را جدی نگرفتم. تا این که شبی خواب دیدم به منزل امام خمینی رفته‌ایم. آقا یک ظرف شیشه‌ای پر از کوکو آوردند که شمعی بالای آن روشن بود و گلی هم کنارش دیده می‌شد. پسرم حسن و دختر خواهرم، همراهم بودند. امام به ما تعارف کردند و فرمودند:
ـ بفرمایید بنشینید!
نشستیم. آقا خودشان خطبه ی عقد را خواندند. عقد که تمام شد، فرمودند:
ـ شام اینجا باشید.
گفتم:
ـ نه آقا، مزاحم شما نمی‌شویم. خیلی ممنون از این که این دو جوان را به هم حلال کردید.
امام گفتند:
ـ نه، ما برای شما شام تدارک دیده‌ایم!
بعد با دست مبارکشان از ظرف شیشه‌ای کوکو برداشتند و در بشقاب حسن و دختر خواهرم گذاشتند. سر سفره بودیم که از خواب بیدار شدم. به سراغ پسرم رفتم و هردو خواب را برایش تعریف کردم. خندید و گفت:
ـ خودم هم باید خواب ببینم!
ـ شاید شما ندیدی. این به صلاح شماست. خانواده ی خوبی هستند. دخترهم سیده است.
ـ مادر! گفتم که باید به خودم هم الهام شود!
حسن آن روز عصر با وجود خستگی به حرم امام هشتم علیه‌السّلام رفت. ساعتی بعد به خانه برگشت. شادمان بود و گل از گلش شکفته بود. پرسیدم:
ـ چی شده؟ کبکت خروس می‌خونه!
ـ مادر! زیارتم که تمام شد؛ رفتم گوشه‌ای خلوت به دیوار تکیه دادم تا دعا بخوانم. خیلی خسته بودم. خوابم برد. خانمی را در خواب دیدم. نقاب به صورت داشت. نمی‌دانم حضرت زهرا علیهاالسلام بود یا حضرت زینب علیهاالسلام، به من گفت:
ـ پسرجان، حرف حاج خانوم را گوش بده. به صلاح شماست!
بعد از این ماجرا شهیدم رضایت داد و ازدواج سر گرفت..
[۴] شهاب، خاطرات سردار شهید مهندس حسن آقاسی زاده شعرباف، ناشر انتشارات شادرنگ، ص۶۵.

مادر سردار شهید حسن آقاسی زاده شعرباف .


پسرم محمد قبل از این که شهید شود؛ نحوه ی شهادتش را در خواب دید. خودش برایم تعریف کرد:
ـ مادر! خواب دیدم در حال جنگ با عراقی‌ها بودیم. ناگهان ترکشی به من اصابت کرد. روی زمین افتادم. خودم را به سمت قبله کشاندم. آقا امام حسین علیه‌السّلام را دیدم که بالای سرم آمد..
[۵] قربانگاه عشق، باز نویسی منصور انوری، انتشارات شادرنگ، ص۱۸۰.

مادر بسیجی شهید محمد شریفی شادمان.


پسرم کاظم ۵ ساله بود که مریض شد. تلاش پزشکان سبزوار در مداوای او بی نتیجه بود. او را به مشهد بردیم و در بیمارستان بستری کردیم. ده روز تحت مداوا بود. پزشکان آن جا هم قطع امید کردند. با ناامیدی در حالی که اشکم سرازیر بود؛ بیمارستان را ترک کردیم. به شوهرم گفتم:
ـ من و کاظم را به حرم امام رضا علیه‌السّلام ببر. می‌خواهم دست به دامن آقا شوم شاید عنایتی بفرماید.
شب هنگام پسرم را به حرم بردیم. ماه محرم بود. نتوانستیم به ضریح نزدیک شویم. مدت زیادی ماندیم. نیمه‌های شب به مسافرخانه برگشتیم. خوابیدیم. دمدمه‌های صبح، کاظم از خواب پرید. ما را صدا کرد. گفت:
ـ شما هم شیر گرفتید؟
ـ شیر کجا بود؟!
کاظم با لبخند گفت:
ـ آقایی آمد و یک لیوان شیر به من داد و گفت بخور! شیر را خوردم و حالا حالم خوب شده.
پسرم از جا بلند شد. من و پدرش با تعجب به او نگاه می‌کردیم. کاظم شفا پیدا کرده بود. آقا امام رضا علیه‌السّلام به خواسته‌های من پاسخ داده بود. خدا می‌خواست کاظم زنده بماند و بعدها در میدان جنگ به درجه ی رفیع شهادت نائل گردد.
[۶] شاید یک پلاک، زندگینامه شهدای روستای افچنگ، انتشارات سنبله، گردآورنده علی امینی، ص۸۰.

مادر شهید کاظم افچنگ .


قرار بود در منطقه ی سردشت عملیاتی صورت گیرد. فرماندهان در انتخاب محل پایگاه و استقرار نیروها جهت آغاز حمله ، مردد بودند. این وضع چند روز ادامه پیدا کرد. شهید بروجردی هم که جزو فرماندهان بود؛ از این وضعیت ناراحت بود. تا این که یک روز قبل از نماز صبح، فرماندهان را در اتاق فرماندهی جمع کرد. با اطمینان روی نقشه نقطه‌ای را نشان داد و گفت:
ـ این محل برای پایگاه بهترین نقطه است!
فرمانده ی سپاه سردشت که در جمع بود؛ به طرف نقشه رفت و پس از بررسی گفت:
ـ از این بهتر نمی‌شود!
همه متعجب بودند. شهید بروجردی گفت:
ـ پیدا کردن این محل، کار من نبود! دیشب به این جا آمدم. مدت‌ها نقشه را بررسی کردم. اما به نتیجه‌ای نرسیدم. به امام زمان متوسل شدم. با آقا درد دل کردم و گفتم: ما که دیگر کاری از دستمان بر نمی‌آید. فکرمان به جایی قد نمی‌دهد. خودتان کمک کنید!
نذر کردم اگر این مشکل حل شود، به شکرانه ی آن نماز امام زمان عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف را بخوانم. پلک هایم سنگین شد. خستگی امانم نداد. روی نقشه به خواب رفتم. خواب دیدم آقایی وارد اتاق شد. خوب صورتش را به یاد نمی‌آورم. ولی انگار مدت‌ها بود او را می‌شناختم و با او آشنایی داشتم. آن آقا به نقشه نزدیک شد. انگشت روی نقطه‌ای گذاشت و گفت:
ـ این جا محل خوبی است!
با دقت نگاه کردم و محل را به خاطر سپردم. از خواب که بیدار شدم؛ دیدم هیچ کس در اتاق نیست. نقشه را نگاه کردم. نقطه‌ای را که خواب دیده بودم، روی آن پیدا کردم. خیلی تعجب کردم.
اصلا به فکرم نرسیده بود که می‌توانیم در این ارتفاع پایگاه بزنیم. خدا را شکر کردم و شما را خبر کردم.
[۷] فرمانده سرزمین قلبها، باز نویسی بیژن قفقازی زاده، معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، ۱۳۷۶، ص۷۲.



شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی در خانواده‌ای مذهبی در اصفهان به دنیا آمد. به مسائل دینی پایبند و در اجرای فرایض مذهبی جدی بود. با وجود زندگی خوب و درآمد مناسب، در طی خدمت سربازی داوطلبانه به جبهه‌های نبرد عزیمت کرد و در همان روزهای اول به شدت مجروح شد. پس از پایان خدمت به خاطر علاقه ی شدیدی که به میهن اسلامی داشت و دفاع از آن را واجب می‌دانست؛ تصمیم نهایی خود را برای پیوستن به رزمندگان اسلام گرفت. شهید نصر یک روز که خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد، گفت:
ـ تصمیم گرفتم تا زمانی که جنگ هست و دشمن متجاوز قصد حمله به سرزمین ایران را دارد؛ جبهه‌ها را خالی نگذارم. اما نمی‌دانستم وارد ارتش شوم یا به سپاه پاسداران بروم. تا اینکه شبی در خواب آقا امام زمان عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف را زیارت کردم. از ایشان پرسیدم:
ـ آقا! تکلیف من چیست؟
فرمودند:
ـ ارتش به شما نیاز بیشتری دارد. به ارتش بروید.
به این ترتیب تکلیفم روشن شد و تصمیم گرفتم وارد دانشکده ی افسری شوم تا بتوانم همراه رزمندگان اسلام با دشمن بعثی بجنگم.
[۸] جانم فدای اسلام، شهید نصر در کلام نزدیکان و دوستان، ناشر ایران سبز.

همرزم شهید سرتیپ حاج محمد جعفر نصر اصفهانی.


بچه‌های رزمنده به یاد یکی از شهدا در حال خواندن دعای توسل بودند. دعا را نوجوان بسیجی، محمدعلی نکونام آزادی ، با صدایی خوش می‌خواند. وقتی به نام مقدس امام حسین علیه‌السّلام رسید؛ دعا را قطع کرد و خطاب به بچه‌ها گفت:
ـ برادرها! قدر خودتان را بدانید. اگر مرا ندیدید؛ حلالم کنید. از همه ی شما حلالیت می‌طلبم.
بعد از دعا پیش او رفتم و گفتم:
ـ مگر احساس شهادت می‌کنی؟
ـ وقتی به جبهه آمدم. شبی امام زمان عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف را در خواب دیدم. ایشان به من فرمودند: به زودی عملیاتی شروع می‌شود و تو نیز در این عملیات شرکت می‌کنی و شهید خواهی شد.
همین گونه شد. با شروع عملیات مسلم بن عقیل علیه السلام، شهید نکونام با وجود بیماری شدید و ممانعت فرماندهان از حضورش در عملیات، در حالی که فریاد می‌کشید:
ـ چرا شما می‌خواهید از شهادت من جلوگیری کنید! ؟
به جمع رزمندگان پیوست و به آرزویش رسید.
[۹] برگ‌هایی از بهشت، مجموعه خاطرات، غلامعلی رجایی، انتشارات نیروی زمینی سپاه، ص۵۰.

همرزم نوجوان بسیجی شهید محمدعلی نکونام آزادی.


۱. صافات/سوره۳۷، آیه۱۰۲-۱۰۵.    
۲. گناه و گلوله، خاطرات سردار شهید اسلام مهدی میرزایی، بازنویسی سرهنگ دوم پاسدار عباس فیاض، ناشر انتشارات شادرنگ، ص۷۷.
۳. گلستان یاران، خاطراتی از شهدای دفاع مقدس، ابراهیم رستمی، نشر جمال، ص۱۵.
۴. شهاب، خاطرات سردار شهید مهندس حسن آقاسی زاده شعرباف، ناشر انتشارات شادرنگ، ص۶۵.
۵. قربانگاه عشق، باز نویسی منصور انوری، انتشارات شادرنگ، ص۱۸۰.
۶. شاید یک پلاک، زندگینامه شهدای روستای افچنگ، انتشارات سنبله، گردآورنده علی امینی، ص۸۰.
۷. فرمانده سرزمین قلبها، باز نویسی بیژن قفقازی زاده، معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، ۱۳۷۶، ص۷۲.
۸. جانم فدای اسلام، شهید نصر در کلام نزدیکان و دوستان، ناشر ایران سبز.
۹. برگ‌هایی از بهشت، مجموعه خاطرات، غلامعلی رجایی، انتشارات نیروی زمینی سپاه، ص۵۰.



دانشنامه کلام و عقاید، برگرفته از مقاله «اهل بیت و شهیدان».    


رده‌های این صفحه : جنگ تحمیلی | شهدای جنگ تحمیلی




جعبه ابزار