• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

تقابل در مفردات

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



تقابل در مفردات‌، یکی از اصطلاحات علم منطق و به معنای امتناع اجتماع دو شیء متخالف در یک موضوع و در یک زمان و از یک جهت است.



تقابل عبارت است از امتناع اجتماع دو امر در یک موضوع، یا امتناع صدق دو قضیّه با هم. بنابراین تقابل بر دو گونه است: یکی تقابل در مفردات، و دیگر تقابل در قضایا.
تقابل در مفردات یعنی مخالفت دو چیز، به نحوی که اجتماع وجودشان، در یک موضوع و در یک زمان و از یک جهت محال است مانند تقابل بین انسان و لا انسان، و سفیدی و سیاهی، و بینائی و نابینائی، و ابوّت و بنوّت.


تقابل در مفردات بر چهار قسم است:
۱. تقابل به سلب و ایجاب یا تناقض؛
۲. تقابل به تضایف؛
۳. تقابل به تضادّ؛
۴. تقابل به ملکه و عدم.

۲.۱ - تناقض

تقابل به سلب و ایجاب مانند: انسان و لا انسان، و فرس و لا فرس.
این تقابل به سلب و ایجاب چنان که در مبحث قضایا مطرح می‌شود، در قضایا نیز وجود دارد مانند «هرآهنی قابل ذوب شدن است» و «هیچ آهنی قابل ذوب شدن نیست» که اجتماع این دو قضیّه در صدق محال است.

۲.۲ - تضایف

تقابل به تضایف یعنی تقابل بین دوچیز که تصوّر آنها وابسته به یکدیگر باشد مانند تقابل بین ابوّت و بنوّت، و علّیّت و معلولیّت، و بالائی و پائینی. دو امر متضایف باید از حیث وجود و عدم، و قوّه و فعل، متکافی یعنی همسان باشند: اگر یکی از آن دو موجود است، دیگری هم حتما موجود باشد، و اگر یکی از آن دو معدوم است، دیگری نیز معدوم باشد و هکذا. نتیجه این شرائط این است که دو متضایف همواره باید معیّت داشته باشند و جایز نیست که چه در خارج و چه در ذهن یکی بر دیگری تقدّم داشته باشد. البته از جهت واحد ممکن نیست در یک موضوع مجتمع شوند. مثلا وقتی الف علت ب باشد، و ب علّت ج، ب هم علّت است هم معلول اما با دو جهت مختلف.

۲.۳ - تضاد

تقابل به تضادّ یعنی تقابل بین دو امر که در یک موضوع جمع نتوانند شد، و انتقال یک موضوع از یکی به دیگری محال نیست. اضافه لا محاله عارض تضادّ هست. زیرا ضدّ نسبت به ضدّ دیگر تواند بود. به عبارت دیگر "التّضادّ هو التّقابل بین امرین وجودیّین غیر متضایفین، متعاقبین علی موضوع واحد، داخلین تحت جنس قریب، بینهما غایة الخلاف". یعنی تضاد عبارت است از تقابل بین دو امر وجودی که نسبت به هم متضایف نباشند (یعنی از قبیل ابوّت و بنوّت نباشند) و بر موضوع واحد متعاقب شوند، و هردو در تحت یک جنس قریب واقع باشند، و بین آنها نهایت خلاف باشد. (یعنی کاملا نقطه مقابل هم باشند) مانند: سپیدی و سیاهی، و تلخی و شیرینی، و سردی و گرمی، و غم و شادی.
مثلا سپیدی و سیاهی دو امر متضاد هستند و چنانکه معلوم است هردو امر وجودی‌اند و هردو در ذیل یک جنس قریب قرار دارند که عبارت از رنگ باشد و بین آنها نهایت بینونت و خلاف است، یعنی در دو قطب کاملا مخالف قرار دارند.
البته ممکن است یک موضوع بر حسب طبع مقارنی داشته باشد که تنها اقتضای یکی از ضدّین کند، و در این صورت دیگر انتقال به طرف مقابل برای آن جایز نیست مانند غراب (کلاغ سیاه) که انتقال آن از سیاهی به سفیدی روا نیست یا زنگی (که‌ زنگی بشستن نگردد سپید). امّا انتقال برای موضوع از حیث اینکه موضوع عامّ باشد، جایز است. زیرا موضوع عامّ اسود و ابیض، جسم است. پس وقتی جسم را بطور عامّ موضوع قرار دهیم، انتقال امکان دارد.
نکته دیگر آنکه چنانکه از تعریف برمی‌آید تضادّ همواره بین دو چیز است یعنی اگر چیزی دارای ضدّ باشد، تنها یک ضدّ می‌تواند داشته باشد، نه بیشتر. امّا ممکن است میان دو ضدّ یک امر متوسّط یا حتّی متوسطاتی وجود داشته باشد. مانند فاتر (یعنی آنچه نه سرد باشد و نه گرم) و ادکن (یعنی خاکستری رنگ) که فاتر متوسّط بین سرد و گرم است و خاکستری متوسّط بین سفید و سیاه.
گاهی هم موضوع از هردو ضدّ خالی است، به سبب اینکه متّصف به امری است که متوسّط بین ضدّین است. (مانند جسم خاکستری رنگ و مانند آب که نه تلخ است و نه شیرین، بلکه بی‌مزه است که متوسط بین تلخی و شیرینی است) یا به سبب آنکه هم دو ضدّ و هم متوسطات از موضوع بیگانه‌اند و موضوع به هیچ یک از آنها متّصف نمی‌شود مانند جسم کاملا شفّاف (مثلا هوا) که نه سفید است، نه سیاه، نه خاکستری و گاه اساسا موضوع وجود ندارد که طبعا از هردو خالی است مانند خالی بودن کیمیا از سفیدی و سیاهی.

۲.۴ - عدم و ملکه

ملکه به معنی واجد بودن و دارا بودن و داشتن، بنا بر مشهور موجود بودن در موضوعی که اتّصاف بدان از شأن خود آن موضوع باشد یعنی خود موضوع شایستگی آن را داشته باشد مانند وجود بینائی و موی سر و دندان در انسان.
عدم یعنی فاقد بودن و نداشتن، عبارت از عدم ملکه است در همان وقتی که قاعدتا باید وجود داشته باشد یعنی انتظار وجود داشتنش می‌رود. شرط ملکه و عدم آن است که موضوع از ملکه می‌تواند به عدم منتقل شود، اما انتقال از عدم به ملکه میسّر نیست مانند بینائی که کور شود یا کسی که سرش طاس شود، یاکسی که در بزرگسالی دندان‌هایش بریزد. به قول خواجه این در صورتی است که کوری به سبب آب آوردن چشم نباشد، یا ریختن مو بر اثر داء الثّعلب نباشد، یا ریختن دندان‌ها مربوط به دندان‌های شیری نباشد که در این موارد انتقال از عدم به ملکه روا است.
البته مراد از بینائی در مثال مذکور مطلق قوّت ابصار که بمعنی امکان دیدن است، مثلا جنین را هم در شکم مادر حاصل است، چون که جنین هم بالقوّه بیناست و نیز مراد ابصار بالفعل که در حال مشاهده مبصرات حاصل است، نیست بلکه مراد آن قوّت و توانائی است که حیوان بینا را در همه احوال حاصل است چه در حال دیدن باشد، و چه در حال چشم بر هم نهادن، و چه در حال خوابیدن یا بیهوشی. زیرا که هروقت هشیار باشد، و بخواهد ببیند می‌تواند ببیند. مراد از عدم بینائی هم، عدم مطلق نیست بلکه عدم بینائی در موضوعی است که شان او دیدن است نه مانند سنگ و درخت که اساسا شانیّت و صلاحیّت دیدن ندارد.


برحسب تحقیق قلمرو ملکه از این گسترده‌تر است و ملکه هرداشتنی است برای موضوع که طبیعتی از طبایع آن قابل‌داشتن آن امر باشد، خواه طبیعت جنسی آن، خواه طبیعت نوعی آن و خواه عامّ‌تر از آنها و عدم عبارت است از عدم وجود در چیزی که از شان آن اتّصاف به ملکه باشد و این شانیّت گاه به حسب صنف است، گاه به حسب نوع، و گاه به حسب جنس، و لو آنکه موضوع خود شخصا شانیّت داشتن آن خصوصیّت را نداشته باشد.
پس بر کسی که بینا بوده و سپس بر اثر عارضه‌ای به نابینائی غیر قابل علاج دچار شده هم به حسب تعریف مشهور ملکه و عدم، و هم به حسب تعریف حقیقی ملکه و عدم می‌توان نابینا اطلاق کرد. امّا قلمرو ملکه و عدم به حسب تحقیق از این وسیع‌تر است. بنابراین زنی را که از لحاظ خلقت نازا است و خود شخصا شانیّت بچه زائیدن ندارد می‌توان نازا گفت: زیرا اگرچه شخص آن زن شایستگی بچه آوردن ندارد، امّا صنف آن‌که زن است شایسته بچه آوردن هست. همچنین بر اکمه یعنی کور مادرزاد هم که کوری غیر قابل علاج داشته باشد، می‌توان نابینا اطلاق کرد، زیرا نوع آن که انسان است، قابل بینائی هست.
امّا فی‌المثل به یک قطعه سنگ اطلاق نابینا روا نیست، زیرا نوع آن‌که سنگ است، و نیز جنس آن‌که جماد است صلاحیّت دیدن ندارد و نمی‌توان گفت سنگ نابینا است یا جماد نابینا است و در چنین موردی هم تعریف به حسب شهرت صدق می‌کند و هم تعریف به حسب حقیقت.


معنای تضادّ در این موضع عام‌تر از تضادّ حقیقی است که در فلسفه اولی مطرح می‌شود. زیرا که تضادّ در این موضع عبارت از تقابل میان دو امر است که وجودشان بالفعل در یک موضوع محال باشد و موضوع بالقوه می‌تواند به هریکی موصوف شود، و انتقالش از یکی به دیگری محال نیست، خواه هردو طرف امر وجودی باشند مانند سواد و بیاض، و خواه یکی وجودی باشد و دیگری عدمی مانند حرکت و سکون و ممکن است میان هردو وسطی باشد، مانند همان سواد و بیاض که خاکستری‌رنگ متوسط بین آن دو است و ممکن است که میان آنها متوسطی نباشد، بطوری که همواره یا این باشد یا آن مانند حرکت و سکون و تواند بود که موضوع طبیعت جنسی باشد، مانند عدد نسبت به زوج و فرد، یا طبیعت نوعی مانند زن بودن و مرد بودن برای انسان، یا موضوع اعمّ مطلق باشد مانند شی‌ء در مورد خیر و شرّ.
و ممکن است که طریان یعنی عروض هردو بر موضوع علی سبیل البدل یعنی بنحو تعاقب و توالی روا باشد، مانند سواد و بیاض، یا تقابل بر سبیل اقتسام بود مانند اعجم و ناطق، که در اینجا تعاقب و توالی روا نیست‌ و ممکن است که در یک وقت موضوع شایستگی هردو را داشته باشد، مانند عدل و جور و گاه انتقال موضوع از یکی به دیگری جایز است مانند حرکت و سکون، و گاه جایز نیست و آن در صورتی است که به نحو اقتسام باشد و شاید که یک چیز را یک ضدّ باشد، چنانکه حرکت و سکون را، و شاید که بیش از یک ضدّ باشد، چنانکه ضدّ حبن به اعتباری شجاعت است و به اعتباری تهوّر.
اما تعریف تضادّ به حسب تحقیق به مراتب خاصّ‌تر از این است. چون تضادّ فقط درباره دو امر وجودی است که میان ایشان غایت خلاف باشد، و در یک موضوع بالفعل جمع نشوند، بلکه بر سبیل تعاقب و تتابع‌ کامل‌تر دست یافته باشد. زیرا چنانکه از تحقیقات محقّقان اروپائی در تاریخ فلسفه و نیز از تحقیقات ارسطوشناسان مانند تریکو و دیگران برمی‌آید، رساله قاطیغوریاس از آثار دوره جوانی ارسطو است و نسبت به آثار دیگر ارسطو، بسیار ساده نوشته شده است: "الضّدان امران وجودیّان تحت جنس واحد یتعاقبان علی موضوع واحد و بینهما غایة الخلاف‌".
وقتی این تعریف را بپذیریم تضادّ جز میان دو موجود نتواند بود و یک چیز را تنها یک ضدّ خواهد بود، اگرچه بین دو ضدّ وسائطی باشد.


باید دانست که حمل تقابل بر این اقسام چهارگانه، از قبیل حمل جنس بر انواع نیست. زیرا تصوّر بعضی از آنها بدون تصوّر تقابل امکان‌پذیر است. بنابراین حمل تقابل بر آنها از قبیل حمل لوازم است. برای تجسّم می‌توان انواع تقابل را چنین ترسیم کرد:
در غیریّت غیر ذاتی بیگانگی تا آن درجه نیست که اجتماع‌شان محال باشد. چنانکه سفیدی و شیرینی که غیر هم هستند، در شکر با یکدیگر مجتمع هستند (شکر هم سفید است و هم شیرین)، در صورتی که در غیریّت ذاتی (یعنی تقابل)، اجتماع به هیچ‌وجه امکان‌پذیر نیست و غیریّت و بیگانگی چنان ذاتی آنها است و چنان شدید است که یکدیگر را طرد می‌کنند.


خوانساری، محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقی به انضمام واژه نامه فرانسه و انگلیسی، ص۶۹.    






جعبه ابزار