• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

مالک بن نویره

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف




مالك بن نويرة بن حمزة يربوعى تميمى است و او و برادرش، متمم بن نويره ى شاعر، با هم اسلام آوردند. در تاريخ، كنيه اش را ابا حنظله نقل كرده اند.



مالِكِ بنِ نوَيرَة الحنفى اليربوعى از ارداف ملوك و شجاعان روزگار و فصحاى شيرين گفتار و صحابه سيد مختار و مخلصان صاحب ذوالفقار بود. قاضی نورالله در (مجالس) شطرى از احوال خير مآل او و شهادت يافتن او به سبب محبت اهل‌بیت در دست خالد بن ولید ذكر كرده.


در احوال او گفته از براء بن عازب روايت كرده‌اند كه گفت در اثناى آن كه حضرت رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) با اصحاب خود نشسته بودند، رؤساى بنی تمیم كه يكى از ايشان مالک بن نوَيره بود درآمدند و بعد از اداى خدمت گفت: يا رسول الله! عَلِّمْنِى الايمانَ فَقالَ لَهُ رَسُولُ الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم): الايمان اَنْ تشهدَ اَنْ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَني رَسولُ اللّهِ وَ تُّصلِّىَ الْخمْسَ وَ تَصُومَ شَهْرَ رَمَضانَ وَ تؤَدِّىَ الزَّكوةَ وَتحجَّ الْبيتَ وَ تُوالى وَصِيّى هذا. وَ اَشارَ اِلى عَلِىّ بْنِ ابى طالب (عليه‌السلام)؛ مالک به حضرت رسالت گفت: مرا طريق ایمان بياموز، آن حضرت فرمود: ايمان آن است كه گواهى دهى به آن كه لا اِلهَ اِلا اللّه و به آن كه من رسول خدايم و نماز پنجگانه بگزارى و روزه ماه رمضان بدارى و به اداى زکات و حج خانه خداى روآورى و اين را كه بعد از من وصِى من خواهد بود، دوست دارى و اشاره به علی بن ابی طالب (علیه‌السلام) كرد و ديگر آن‌كه خون ناحق نريزى و از دزدی و خیانت بپرهيزى و از خوردن مال یتیم و شُرْب خَمْر بگريزى و ايمان به احکام شریعت من بياورى و حلال مرا حلال و حرام مرا حرام دانى و حق‌گذارى ضعيف و قوى و صغير و كبير به‌جا آرى.
آن‌گاه شرايع اسلام و احكام آن را بر او شمرد تا ياد گرفت. آن‌گاه مالك برخاست و از غايت نشاط دامن كشان مى‌رفت و با خود مى‌گفت: تَعَلَّمْتُ الايمانَ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ؛ به خداى کعبه كه احکام دین آموختم و چون از نظر حضرت رسالت (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) دور شد آن حضرت فرمودند كه: «مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَنْظُرَ اِلى رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ الجَنَّةِ فَلْيَنْظُرْ اِلى هذا الرّجُلِ».
دو نفر از حضرت رسالت (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) دستورى طلبيده از عقب او رفتند و آن بشارت به وى رسانيدند و از او التماس نمودند كه چون حضرت رسالت (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) تو را از اهل جنت شمرده مى‌خواهيم كه جهت ما طلب مغفرت كنى، مالك گفت: لاغَفَرَاللّهُ لكُما؛ خداى تعاى شما را نيامرزد كه حضرت رسالت (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) كه صاحب شفاعت است مى‌گذاريد و از من درخواست مى‌كنيد كه جهت شما استغفار كنم!؟ پس آن دو نفر مكَدَّر بازگشتند چون حضرت رسالت (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) را نظر بر روى ايشان افتاد گفت كه فِى الْحَقِّ مَبْغضَةٌ؛ شنيدن سخن حق گاه است كه آدمى را خشمناك و مكَدَّر سازد.


رسول خدا مالك را براى جمع‌آورى صدقات و زکات قوم خود مامور كرده بودند چون بعد از رسول خدا به مدینه آمد و خلافت را بر خلاف نص رسول خدا و وصيتى كه به او نموده بودند به دست ابوبکر ديد چون به قوم خود برگشت، از فرستادن صدقات به نزد ابوبكر خوددارى نمود و صدقات را بين قوم خود تفريق نمود. و خطاب به آنها گفت: اموال خود را كه صدقات باشد پس بگيريد و هيچ ترس نداشته باشيد و نه انتظار گزندى كه فردا به شما برسد. سپس اگر به اين دين مخلوط شده با كثافات صاحب اصلى آن قيام كرد، ما اطاعت نموده و زكات خود را پرداخته و مى‌گوئيم كه دين، دين محمد است‌».


ابوبكر خالد بن وليد را مامور نمود كه با لشكرى به بطاح بروند و با افرادى كه برخورد مى‌كنند اذان بگويند و اقامه نماز كنند. اگر آنان نيز اذان گفتند و اقامه نماز كردند با آنها جنگ نكنند و در اين‌حال از آنها فقط زكات طلب كنند و اگر ندادند فقط به غارت اموال آنها بپردازند و كسى را نكشند، و اگر از اذان و نماز خوددارى كردند آنها را بكشند چه به آتش زدن باشد و چه به غير از آن.
در لشكر خالد بن وليد، ابو قتاده كه اسمش حارث بود و عبدالله بن عمر نيز بودند. لشكر خالد چون به بطاح رسيد كسى را نيافت و لشكر در تاريكى شب بر بنی یربوع كه اقوام مالک بودند شبيخون زده و آنها را در تحت مراقبت گرفتند، مالک و ساير اقوامش با خود سلاح برداشتند. خالد و همراهانش گفتند: چرا سلاح برداشتيد؟ آنها گفتند: شما چرا سلاح برداشته‌ايد؟ اينها گفتند: ما مسلمانيم و تعدى نمى‌كنيم. آنها گفتند: ما نيز مسلمانيم. اينها گفتند: اگر مسلمانيد سلاح خود را كنار بگذاريد ما نماز مى‌خوانيم شما هم نماز بخوانيد، آنها سلاح خود را برداشته و نماز خواندند. در اين‌حال خالد دستور داد همه را اسير نموده و گردن بزنند. مالك بن نويره گفت: چرا ما را مى‌كشيد؟ ما مسلمانيم. قتاده و عبدالله بن عمر گفتند: اى خالد دست از كشتن مالك بدار او مسلمان است ما نماز او را ديديم، خالد گفت: بايد كشته شود. بين قتاده و خالد سخن بالا گرفت و قتاده عهد كرد با خدا كه ديگر در لشگرى كه خالد بن وليد است نرود و تحت لواى او نباشد.
مالك گفت: اى خالد تو مرا به نزد ابوبكر ببر خود در موضوع ما حكم شود.خالد گفت: ابدا تو را مهلت نمى‌دهم. چشم خالد كه به زوجه مالك افتاده و نام او ام تميم بود و در غايت‌ حسن و جمال بود دل او را ربوده و قصد زناى با او داشت و كشتن مالك را مقدمه وصول به اين مقصد قرار مى‌داد. مالك در حضور خالد به زنش گفت: تو مرا به كشتن دادى و من در راه غیرت و حفظ ناموس بايد كشته شوم. بالاخره آنچه مالك گفت در دل خالد اثرى نكرد، مالك گفت: اى خالد تو براى انجام ماموريت ديگرى آمده‌اى كه جرم ما از آن بسيار كوچكتر است.
خالد دستور داد به ضرار بن ازور كه گردن مالك را بزند، او مالك را صبرا كشت، و همان شب خالد با زوجه مالك ام تميم همبستر شد و دستور داد سرهاى كشتگان را به جاى سه‌پايه زير ديگ‌هاى غذاى خود گذاردند و آتش افروختند. مالك سر بزرگى داشت و بسيار پرمو بود قبل از آنكه آتش او را گداخته كند به واسطه سوختن موهاى فراوان غذا به جوش آمد و آماده شد. خالد دستور داد تمام زنها را به عنوان اسارت به مدينه حمل دادند و تمام اموال آنان را غارت نمود.
اين قضيه بر مسلمين بسيار گران آمد. عمر به نزد ابابكر آمده گفت: خالد مردم مسلمان را كشته، مالك بن نويره را كشته است و با زن مسلمان همبستر شده، و اموال مسلمين را غارت كرده بايد او را قصاص كنى و حد زنا بر او جارى كنى.
چون خالد به مسجد مدينه داخل شد قبائى در بدن داشت كه مملو از آهن و تير بود و عمامه‌اى بر سر انداخت كه چوبه‌هاى تير را در آن فروبرده بود. عمر چون چشمش به خالد افتاد برخاست و چوبهاى تير را از عمامه او بيرون آورده و همه را شكست و گفت: الآن تو را مى‌كشم و رجم خواهم نمود، مرد مسلمان را كشتى و با زن او زن مسلمان هم‌خوابگى نمودى؟! خالد هيچ نمى‌گفت چون احتمال مى‌داد اين نحو تغير عمر ناشى از ميل و رغبت ابوبكر باشد. چون خالد به ابوبكر وارد شد و مذاكراتى با هم نمودند از جمله آنكه گفت: علت كشتن من مالك را اين بود كه درباره تو چنين و چنان مى‌گفت.
«مى‌گويد: مالك به من گفت: من از صاحب شما ابوبكر كناره‌گيرى نكردم مگر به علت آنكه چنين و چنان مى‌گفت‌».خالد در جواب او گفت: او ما تعده لك صاحبا؟ «آيا تو ابوبكر را صاحب خودت نمى‌شناسى‌» فلذا امر كردم گردن او را زدند.
کاری که ابوبکر در این مورد انجام داد این بود که نظرى به خالد بن وليد كرد و گفت: به نظر من اى خالد، كار بدى انجام دادهاى و در تشخيص وظيفه ات به خطا رفته اى، مبادا مجدّداً با اين زن همبستر شوى، بايد از او جدا شوى!.


۱. ا ابن عبدالبر، یوسف، لاستیعاب،ج۳،ص ۱۳۶۲    
۲. ابن اثیر، عزالدین، اسدالغابه، ج۴،ص ۲۹۵    .
۳. عسقلانی، ابن حجر، الاصابه فی تمییز الصحابه، ج۵، ص۵۶۰    .
۴. قمی، شیخ عباس، سفینة البحار، ج۸، ص۱۱۴.    
۵. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج۳۰، ص۳۴۳.    
۶. ابن اثیر، علی بن محمد، الکامل فی التاربخ، ج۲، ص۳۵۷-۳۵۸.    
۷. طبری، محمد بن جریر، تاریخ الطبری، ج۳، ص۲۷۹-۲۸۰.    
۸. ابن عبدالبر، یوسف بن عبدالله، الاستیعاب، ج۳، ص۱۳۶۲.    



• حاج شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، قسمت اول، باب اول: در تاريخ حضرت خاتم الانبياء.
• علامه آيت الله حاج سيد محمد حسين حسيني طهراني، امام شناسی، ج۲، ص ۶۲ تا ۶۶.






جعبه ابزار